سَرو سَهی



این ساعت‌ها، آخرین ساعات بیست و هفت سالگی‌ست و کمی بعد که چهار صفر پیاپی روی صفحۀ گوشی جا خوش می‌کنند، به نخستین روز بیست و هشت سالگی سلام خواهم کرد. خواب یا بیدار؟ چه فرقی می‌کند! چند سال از این بیست و هشت سال را خواب نبوده‌ام؟ گاهی که به گذشته برمی‌گردم، باورم نمی‌شود که بعضی زمان‌ها و مکان‌ها را زندگی کرده‌ام؛ به‌خصوص روزهایی که از برخی محل‌ها عبور می‌کنم، از تصور آنکه روزی در پانزده سالگی، هیجده سالگی، بیست و یک سالگی، بیست و چهار سالگی یا بیست و پنج سالگی با چه شور و حال و امید و انگیزه‌ای آن خیابان و کافه و سینما و کوچه را زیسته‌ام، جا می‌خورم. چقدر بعید و دور از من‌اند برخی اتفاقات! آن قدر بعید که گاهی شبیه به یک رویای خوش یا کابوسی هستند در نیمه‌شب! اما بر لوح جان و روح من ثبت شده‌اند و لابد تا نخستین بیهوشی در یاد و خاطرۀ من زنده خواهند ماند و صورت به صورت من نفس می‌کشند.

آه بیست و هشت سالگی عزیز! باورم نمی‌شود که این چنین سرزده از راه رسیده‌ای و بیشتر از همیشه مخلوط آدم‌بزرگ‌ها شدن را به رخم کشیده‌ای. باورم نمی‌شود که نوجوانی‌ام - با تمام معصومیت و سادگی و شعفی که داشتم سال‌هاست در گورستانی از خاطرات فراموش شده یا نشده مدفون است و من سال‌هاست عجولانه از اضطراب کنکور، دانشگاه، شغل آبرومند و عرصه‌های مختلف فرهنگی و هنری عبور کرده‌ام و حالا زنی هستم که لابد روزی به دنیای مادری سفر می‌کند و ناباورانه شمع‌های سی، چهل، پنجاه یا شصت سالگیِ دور و خیلی دورش را خاموش خواهد کرد.

آه. بیست و هشت سالگیِ عزیز! سرزده آمدی اما خوش آمدی.


فکر می‌کنم به اتفاقات اخیر، به دختر آبی، به ماجرای هفت تپه، به زندانیان محیط زیست، و چیزیم نمی‌شود! از خودم می‌پرسم نکند مشاعر و عواطفت را از دست داده‌ای که در برابر این همه واکنش از سوی این و آن، چیزیت نمی‌شود و تحت تاثیر قرار نمی‌گیری؟ اما بعد می‌بینم چیزهای دیگری هست که من را غمگین می‌کند، شاید چیزهای مهمتر یا از نگاه دیگران بی‌اهمیت‌تری. از خودم می‌پرسم چرا دختری باید برای شش ماه حبس بریده شده یا نبریده‌ای خودکشی کند اما زندانی ی نه؟ از خودم می‌پرسم چرا همۀ اتفاقات عالم وقتی می‌افتند که من بی‌قراری بزرگتری دارم و دل‌آشوبم برای چیزهای بزرگتری؟

نه. این دل دیگر بعد از فاجعۀ منا و پلاسکو، و به‌خصوص اولی، نای غصه خوردن برای خودسوزی دختری بیست و نه ساله را ندارد!

نمی‌دانم چرا ولی جنس این خودسوزی من را یاد دهۀ پنجاه می‌اندازد و سیانور. برای من آن‌ها که زیر شکنجۀ ساواک مردند و دم نزدند، گرامی‌ترند. اما ساقط کردن خود از هستی، جای دلسوزی و ترحم دارد، نه جای گریه و دفاع! من گاهی دلم از گیر و دار این حکومت و این نظام می‌گیرد، اما دلم آشوب آدم‌های دیگر است که حتی هیچ رسانه‌ای از کنار نام‌شان رد نمی‌شود.

از خودم می‌پرسم قهرمان واقعی چه کسی‌ست؟ امیرحسین را فقط من می‌شناسم و بچه‌های مسجد. اسمش را در هیچ صفحه‌ای نمی‌بینیم؛ حتی اگر در یکی از این حوادث داخلی یا لب مرز جانش را از دست بدهد، چند صباحی بیشتر اسمش بر زبان دوست و آشنا نمی‌چرخد. راستی چه کسی تعیین می‌کند که دختر آبی مهم‌تر است یا سه ساله‌های تاریخ؟ نه‌ساله‌ها؟ یا ده ساله‌ها؟

چه کسی تعیین می‌کند که غصۀ زندانیان محیط زیست را خوردن سنگین‌تر است یا فقیران حاشیه‌نشین و قربانیان بی‌پولی و فسادهای اخلاقی؟

آیندگان من! پیام من را از یکی از سیاه‌ترین بخش‌های تاریخ می‌شنوید، از شب‌ترین و تاریک‌ترین بخش‌ها. درگیر همیم و مقابل هم، رفیق همیم و دشمن هم، بردۀ همیم و بندۀ هم.


بابا هرروز برایم عکس می‌فرستد از هنرهایش؛ یک روز مربای گیلاس، یک روز سرکه سیب، یک روز درست کردن آلو خشک، یک روز رب سیب، یک روز درست کردن کشک، یک روز رب گوجه‌فرنگی، یک روز شربت آلبالو، و زیرش می‌نویسد: محصول پدر». می‌دانم این عکس‌ها را با چه ذوق و شوقی برای همۀ خانواده ارسال می‌کند.

بابا تمام تابستان‌های کودکی‌اش را در روستا نفس کشیده و آن خوی ساختن و پرداختن، کاشتن و برداشتن، و تولید و تکثیر کردن را از روستا آموخته است. دوست دارد با دست‌های خودش گیلاس و هلو و سیب و گوجه‌سبز و آلبالوهایش را بچیند. هفته‌ای چندروز می‌رود برای آبیاری درخت‌هاش و حواسش به کود و سم و جمع کردن علف‌های هرز یا جمع کردن برگ‌های کهنۀ توی باغ و باغچه هست. دست‌هایش، شبیه پدرهای کارمند و پشت میز نشین نیست و می‌توانم رگ‌های برآمدۀ روی دست و ساق‌هایش را بشمارم.

سال‌های بی‌شمار نان بازویش را خورد و آهن و پارچه و ابر و چسب و منگنه را به هم پیوند زد و بعد، به اصالت کودکی‌اش برگشت. مثل پدرش نجار نشد، مثل برادرش کشاورزی نکرد، اما به زیستن با طبیعت لبیک گفت و از شهر برید.

دوستش دارم؛ به‌خاطر تمام اصالتی که تا امروز در وجودش حفظ کرده، به‌خاطر تمام زحماتی که برای خانواده‌اش کشیده و می‌کشد، به‌خاطر تمام بار مردانگی که به‌تنهایی روی شانه‌هایش دارد و آدم را دل‌گرم و دل‌تنگ می‌کند.

بابای سختی کشیدۀ من، با آن صداقت بی‌نظیر و یک‌رنگی بی‌مثالش، مرد بودن را به تمامی به همه‌مان نشان داده. گاهی فکر می‌کنم حتما در سینۀ او قلب کوچک کبوتری می‌تپد که بی‌ملاحظه از غم ایام و آدم‌ها به گریه می‌نشیند.

راستی، می‌بایست چگونه مهربانی مردی این‌چنین یک‌رنگ و بی‌ریا و اصیل و با صفا را سپاس گفت؟

خدایا! لطفا سایه‌اش مستدام.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یو پی اس در تبریز الیسا سافت اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها نرم افزار pls cadd استودیو پیراشکی |برنامه نویسی اندروید|ساخت سایت|برنامه نویسی وب|قالب وردپرس پورتال املاک و مستغلات کافه نجوم اطلاع رسانی کرد صدا ♛ دانلود آهنگ های کردی جدید Mp3 آبلوموف